ثانیهآنه
تا غروبها رایکی یکی برشمرم،قطره قطره اشکها را در هم ریزم که معجونی شوند از نبودِ باران:مرهمی به گلهایی که میخورم از زندگی؛که من نود و یک ترین دقیقهی به ابتدا رسیدهامگویا…همه سوت میکشند برایم که در کنج این غار بیشتر فرو روم … تو اما سوت نمیکشی… آه را البته آری!و تو طلوعترین ثانیههای […]