تا غروبها را
یکی یکی برشمرم،
قطره قطره اشکها را در هم ریزم که معجونی شوند از نبودِ باران:
مرهمی به گلهایی که میخورم از زندگی؛
که من نود و یک ترین دقیقهی به ابتدا رسیدهام
گویا…
همه سوت میکشند برایم که در کنج این غار بیشتر فرو روم … تو اما سوت نمیکشی… آه را البته آری!
و تو طلوعترین ثانیههای کدام درد ماهیانهگیِ خویشی؟!
هنوز پیر پسری را در خواب میبینی که گازت بگیرد
همانطور که گاز، میگیردش در آشپزخانهای که قرار است شام مرگش رادر آن بپزد؟
و من هنوز خوابِ ناز دختری را میبینم که از درد تهوعِ قرصهای الدی و اچدیاش کرموار میپیچد بهخود!
و من هر صبح خواب میبینم ملکههایی که اسبهای سفید سوارشان اند میآیند تا باکرهگی مرا به بهای پشمهای گندیدهی ولگرد سگان نیز هم نخرند!
خوش به حالت که تو ماه به ماه میشوی!
من اینجا دارم هر ثانیه به ثانیه!
و هر نفس!
2 تیر , ۱۳۹۳
ایران | تهران
نویسنده و گوینده: مرتضی پورعلی